به خدا سوگند! به آنجا رسيدم که گفتارتان را تصديق نمى کنم و به يارى شما اميدى ندارم
و دشمن را به وسيله شما تهديد نخواهم کرد. درد شما چيست؟ داروى شما کدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهى ميسّر است؟ اين گروه (شاميان) مردانى مانند شما هستند (چرا آنها اين گونه متحدند و گوش به فرمان پيشواى ظالمشان هستند، ولى شما اين گونه پراکنده و عصيانگريد؟) آيا سخن بدون آگاهى (مشکلى را حل مى کند؟) و غفلت آميخته با بى تقوايى و اميد به پيروزى، در حالى که شايستگى آن را نداريد، (شما را به جايى مى رساند؟)
أَصْبَحْتُ وَ اللهِ! لا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِى نَصْرِکُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ. ما بَالُکُم؟ ما دَوَاؤُکُمْ؟ مَا طِبُّکُمْ؟ الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ. أَقَوْلا بِغَیْرِ عِلْم؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَیْرِ وَرَع؟! وَ طَمَعاً فی غَیْرِ حَقٍّ؟!
کارى کردید که از شما مأیوسم!
در آخرین بخش این خطبه ـ که از خطبه هاى دردناک و غم انگیزى است که از مولا على (علیه السلام) شنیده شده است ـ امام، آخرین تازیانه هاى سرزنش و ملامت را بر ارواح مرده آنها مى نوازد، به این امید که شاید به حرکت آیند و بر پاخیزند و با امکانات وسیع و گسترده اى که دارند، قدرت شیطانى دشمن را درهم بشکنند و مسلمانان را از شرّ این خون آشامان ـ که آخرین تفاله هاى زمان جاهلیتند ـ آسوده کنند، مى فرماید:
«به خدا سوگند! به آنجا رسیده ام که گفتارتان را تصدیق نمى کنم و به یارى شما امید ندارم و دشمن را به وسیله شما تهدید نخواهم کرد. أَصْبَحْتُ وَ اللهِ! لا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِى نَصْرِکُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ.»
درست است که اعتماد متقابل پیشوا و پیروان، از اصول مسلّم مدیریت است و اعتماد به مردم و تشویق آنان و چشم پوشى از خطاهایشان و بیان نقاط قوّتشان، مایه دلگرمى و پیروزى است، ولى گاه کار به جایى مى رسد که بر اثر ضعف و سستى فوق العاده و پراکندگى افکار و تشتّت صفوف و جهل و نادانى تمام روزنه هاى امید رهبر و پیشوا بسته مى شود و مردم در شرایط خاصّى به شکل فردى در مى آیند که گرفتار ایست قلبى شده و جز با فشارهاى سنگین امیدى به بازگشتش نیست. و یا مانند کسى که مادّه سمى خواب آورى خورده که باید او را با سیلى آبدار از فرورفتن در خوابى که مایه مرگ است، نجات داد.
این سخنان در عین این که وضع مردم کوفه را مشخص مى کند، مشکلات طاقت فرساى امیرمؤمنان على (علیه السلام) را در آن مقطع تاریخى نشان مى دهد. او، حق داشت این چنین اظهار بى اعتمادى به آنها کند; چرا که بارها از وعده هاى خود تخلّف کرده و بىوفایى و پیمان شکنى را نشان داده بودند. آنها گروهى بودند که تنها، با رجزخوانى و شعارهاى داغ در مجالس شب نشینى دل خوش مى کردند، ولى به هنگام حرکت به سوى میدانهاى نبرد با دشمن در لانه هاى خود مى خزیدند.
حضرت سپس در ادامه این سخن گویى بر آنها فریاد مى زند، مى فرماید:
«درد شما چیست؟ داروى شما کدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهى میسر است؟ ما بَالُکُم؟ ما دَوَاؤُکُمْ؟ ما طِبُّکُمْ؟
این گروه شامیان مردانى مانند شما هستند (چرا آنها این گونه متّحدند و آن قدر مقاوم و گوش به فرمان پیشواى ظالمشان هستند، ولى شما این گونه پراکنده و سست و عصیانگرید؟); اَلْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ.
آیا آنها، از آب و گِل دیگرى هستند، یا ساختمان جسمى و روحیه دیگرى دارند؟ به یقین چنین نیست، فرق آنان با شما در یک چیز است: اخلاق و روحیات.
آرى، آنها مى دانند براى میدان جنگ چه چیزهایى لازم است، ولى شما هرگز نمى دانید و على رغم نعمتهاى عظیمى مانند پیشواى قدرتمند و ... که خدا به شما داده، نفرات فراوان و امکانات بسیار آنها شما را مرعوب خود ساخته و به ذلّت کشانده است. افسوس و صد افسوس که رهبرى مانند من، گرفتار شماها شده!
و به گفته مولا، در دیوان منسوب به آن حضرت:
دَواؤُکَ فیکَ وَ ما تُبْصِرُ *** وَ دَاؤُکَ مِنْکَ وَ ما تَشْعُرُ
درد تو در درون جان تو است و تو نمى بینى *** و داروى تو، در خود تو است و تو نمى فهمى! سرانجام و در آخرین جمله هاى این خطبه، امام دقیقاً انگشت روى درد آنها مى گذارد و در سه چیز، آن را خلاصه مى کند و مى فرماید:
«آیا سخن بدون آگاهى (مشکلى را حلّ مى کند؟) و غفلت آمیخته با بى تقوایى شما را به جایى مى رساند؟ و امید به پیروزى دارید، در حالى که شایستگى آن را ندارید; أَقَوْلا بِغَیْرِ عِلْم؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَیْرِ وَرَع؟! وَ طَمَعاً فی غَیْرِ حَقٍّ؟!»
آرى، بدبختى شما از اینجا سرچشمه مى گیرد که نسنجیده سخن مى گویید و سطح آگاهى شما پایین است: شما آیین تقوا را رها کرده در غفلت دنیاپرستى فرو رفته اید; شما مى خواهید تکیه بر جاى بزرگان و پیروزمندان بزنید، در حالى که اسباب پیروزى را فراهم نساخته اید. آرى، درد شما، اینجا است.
این عوامل سه گانه (گفتار بدون عمل و جهل توأم بابى تقوایى و امید پیروزى، بدون فراهم ساختن اسباب آن) در هر قوم و ملّتى که فراهم شود، سبب بدبختى و بیچارگى و شکست آنها خواهد شد.
نکته
عوامل اصلى ناکامیها
بى شک، سپاهیان على (علیه السلام) با آن رهبرى لایق و قابل قبول مردمى و سابقه در جهاد، امکان پیروزى بر دشمن را از هر نظر دارا بودند، ولى متأسفانه ضعفهایى داشتند که تمام عوامل پیروزى را از اثر انداخت و بى شک، این ضعفها در هر قوم و ملّتى که پیدا شود، سرنوشتى بهتر از سپاه کوفه نخواهد داشت.
در جمله هاى اخیر این خطبه و پاره اى از جمله هایى که در فرازهاى قبل گذشت، این ضعفها به خوبى تبیین شده که نخستین آن، رها کردن عمل و چسبیدن به سخن است. امروز در جاى گرم و خوش بنشینند و سخن از جنگ و جهاد گویند، بى آن که به آن معتقد باشند و یا تصمیمى بر انجام آن بگیرند. در پشت جبهه حرفهاى داغ آتشین بزنند، ولى هرگز به خطوط مقدم نزدیک نشوند. اصولا افراد پرادعا و پرحرف در عمل، افرادى ضعیف و ناتوانند، گویى تمام قدرت و استعداد خود را در زبانشان جمع کرده اند!
جمله «أَقَولا بِغَیْرِ عِلْم؟»، همین معنا را مى رساند; خواه علم را به معناى «آگاهى» بدانیم یا به معناى «اعتقاد» یا به معناى «عمل»; چرا که هر سه تفسیر، به یک نتیجه بازمى گردد; زیرا آگاهى و اعتقاد نسبت به چیزى، دعوت به عمل مى کند و ضعف عمل، معمولا به خاطر عدم درک عمیق و نداشتن اعتقاد است، همان گونه که در سخن دیگرى از مولا على(علیه السلام)آمده است که فرمود: «اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ; فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ.(1) علم، با عمل همراه است، کسى که آگاهى (و اعتقاد) نسبت به چیزى داشته باشد، به آن عمل مى کند.»
عامل دیگر، غفلت و فقدان وَرَع است و به تعبیرى دیگر عدم توجه به واقعیتها ـ که برخاسته از بى تقوایى است ـ سبب مى شود که دشمن براحتى در میان جمع نفوذ کند و گاه سران آنها را با زخارف دنیا بخرد و گاه آنها را با مقام تطمیع کند و یا از خطر بترساند، در حالى که اگر هوشیارىِ آمیخته با پرهیزگارى جاى این غفلت و بى تقوایى را بگیرد تیر دشمن به سنگ مى خورد و کمانه مى کند و به او بازمى گردد.
عامل سوم، طمع در چیزى است که شایستگى آن را ندارد و یا به تعبیر دیگر اسباب آن را فراهم نساخته است.
مى دانیم که در عالم، براى رسیدن به هر مقصدى، اسبابى لازم است و قانون علّت و معلول، با اراده و مشیت الهى با قدرت تمام بر جهان حکومت مى کند; هر چند ناآگاهان در عالم خیال این پیوندها را از هم گسسته و براى رسیدن به مقصود به اوهام و خیالات دل مى بندند.
جمله «طَمَعاً فى غَیْرِ حَقٍّ» مى تواند به همین معنا باشد که شما طمع در چیزى دارید که استحقاق آن را ندارید، ولى برخى از مفسران نهج البلاغه ـ گفته اند که منظور از این جمله، این است که آنها طمع داشتند که عطایاشان از بیت المال، افزوده شود و بیش از آنچه استحقاق دارند از سوى مولا على (علیه السلام) به آنها پرداخته شود و چون این خواسته نامشروع، انجام نشد، در جنگ سست شدند.
بدیهى است که این طرز تفکّر مادّى گرایانه، هر جا باشد، عامل بدبختى و شکست است، همان گونه که توجه به جمع آورى غنائم ـ که یک گرایش مادّى در میدان جهاد الهى بود ـ در جنگ اُحد، سبب شکست سختى در سپاه اسلام شد.
به هر حال این اصول تنها مربوط به تحلیل عوامل شکست در لشکر کوفه نبود، بلکه اصولى است مربوط به هر عصر و زمان و مکان.
این جمله هاى اخیر، بلکه تمام فرازهاى این خطبه، از سوز درون مولا على (علیه السلام) و نهایت ناراحتى آن حضرت خبر مى دهد و اگر تاریخ مدوّن هم وجود نداشت، همین جمله ها کافى بود که شرایط خاصِّ زمان حضرت را روشن سازد.
* * *
1 ـ نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 366.