• تـازه هـا
  • آموزش قرآن
  • پربازدید

عدالت و جایگاه آن در قرآن

 

از مهم ترین مباحث موجود در فلسفه سیاسی اصل عدالت است .

بیشتر...

ازدواج و خوردن غذاى اهل کتاب

شرح آیه 5 سوره مبارکه المائده

5- الْيَوْمَ أُحِلَّ

بیشتر...

ارتباط تنگاتنگ حکمت و شریعت در نظام فکری ابن سینا

حجت‌الاسلام والمسلمین احمدحسین شریفی، رئیس موسسه پژوهشی

بیشتر...

حکمت 80 نهج البلاغه

اَلْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَخُذِ الْحِكْمَةَ

بیشتر...

کوچک شمردن گناه ،مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی

دریافت فایل صوتی

حجم: 3.7 MB

زمان: 29 دقیقه

بیشتر...

آمار بازدید

-
بازدید امروز
بازدید دیروز
کل بازدیدها
49516
48621
147355014
اوقات شرعی

خطبه سی و پنج

 

شرح نهج البلاغه، آیت الله مکارم شیرازی

اَلْحَمْدُللهِِ وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ وَ الْحَدَثِ الْجَلِیلِ. وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَإِلهَ إِلاّ اللهُ لا شَریکَ لَهُ، لَیْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَیْرُهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ(صلى الله علیه وآله وسلم).
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِیَةَ النَّاصِحِ الشَّفِیقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ.
وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ فی هذِهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِی، وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْیِی، لَوْ کَانَ یُطَاعُ لِقَصِیر أَمْرٌ! فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخالِفِینَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابِذِینَ الْعُصَاةِ، حَتَّى اَرْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ، فَکُنْتُ أَنَا وَ إِیَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:
أَمَرْتُکُمْ أَمْرِی بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى *** فَلَمْ تَسْتَبِینُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ.

ستايش مخصوص خداوند است، هر چند روزگار، حوادث سنگين و مهم (و دردناکى براى ما) پيش آورده است و گواهى مى دهم که معبودى جز خداوند يگانه نيست، شريکى ندارد و معبودى با او نمى باشد و گواهى مى دهم که محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)بنده (برگزيده) و فرستاده او است.
امّا بعد; نافرمانى از دستور نصيحت کننده مهربانِ داناىِ با تجربه، موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشيمانى به بار مى آورد. من، درباره مسأله حکميت، فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاردم; اگر به سخنان قصير(1)، گوش داده مى شد (چه نيکو بود)!
ولى شما مانند مخالفان جفاکار و عصيانگران پيمان شکن (از قبول سخنانم) امتناع کرديد، تا آنجا که گويى نصيحت کننده در پند خويش به ترديد افتاد و از ادامه اندرز خوددارى کرد.
در اين حال مثال من و شما مانند گفتار اخوهوازن (مردى از قبيله بنى هوازن) است که (در يک ماجراى تاريخى) گفت:
ـ من در سرزمين منعرج اللوى، دستور خود را دادم (ولى شما گوش نداديد) و اثر آن را فردا صبح درک کرديد.

 

نتیجه نافرمانى این است!

شرایطى که این خطبه در آن بیان شد شرایطى بسیار دردناک و جانکاه بود. توطئه هاى معاویه و عمرو بن عاص، با استفاده از جهل و نادانى ابوموسى اشعرى و گروه عظیمى که پشت سر او ایستاده بودند، به نتیجه رسیده بود. آنها موفّق شدند که نتیجه حکمیت را به نفع خود تمام کنند و به پندار خویش امام را از خلافت عزل کرده، معاویه را بر جاى او بنشانند! این در حالى بود که غم و اندوه قلب امام را مى فشرد، زیرا از قبل تمام این امور را پیش بینى فرموده و به مردم عراق و کوفه خبر داده بود، ولى جهل و عصبیّت و لجاجت و خودخواهى و تنبلى و تن پرورى مانع از آن شد که نصایح حکیمانه امام را پذیرا شوند.

به هر حال امام این خطبه را مانند خطبه هاى دیگر، با حمد و ثناى الهى شروع مى کند، حمد و ثنایى که رنگ دیگرى دارد و خدا را حتّى بر این حادثه دردناک و امتحان بزرگ ستایش مى کند. مى فرماید: «ستایش مخصوص خداوند است هر چند روزگار حوادث سنگین و مهم (و دردناکى براى ما) پیش آورده است. «الْحَمْدُللهِِ وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ(1) الْفَادِحِ(2) وَ الْحَدَثِ الْجَلِیلِ».

جالب این که امام در اینجا اوّلا خدا را بر این حادثه سپاس مى گوید تا معلوم شود که شکر و ثناى الهى، تنها در برابر حوادث خوشایند و کامروایى ها و پیروزى ها و بهره مند شدن از مواهب معنوى و مادّى نیست، بلکه در همه حال باید او را حمد و ثنا گفت، در سلامت و بیمارى، در شادى و غم، در پیروزى و شکست، در همه جا و در برابر همه چیز، چرا که حتّى این حوادث دردناک نیز فلسفه هایى دارد که اگر درست شکافته شود، آنها نیز جزء نِعَمْ و مواهب الهى است.

ثانیاً: این حادثه دردناک را به روزگار نسبت مى دهد و مى دانیم که روزگار، چیزى جز مردم روزگار نیست و گرنه تابش آفتاب و ماه و نزول باران و وزش باد و سایر امور طبیعى چیزى نیست که منشأ این امور باشد و در خور گِله.

این مردم روزگارند که به خاطر اعمال غلطشان گرفتار عواقب دردناک مى شوند! در همین حادثه اگر مردم عراق گوش به فرمان امام و مولایشان داده بودند و از هشدارهاى او بیدار شده و از پندهاى این حکیم الهى نتیجه گرفته بودند، هرگز در چنین دام سختى گرفتار نمى شدند.

منظور از «خَطْبِ فادح» (با توجه به این که خطب، به معناى «امر مهم» است، و «فادح» به معناى «تأکید دیگرى بر آن است»،) داستان حکمین است که براى جهان اسلام بسیار سخت و سنگین بود و پیامدهاى ناگوارى را به بار آورد.

درست است که داستان حکمین ـ به شرحى که در نکات خواهد آمد ـ چیزى را دگرگون نساخت، ولى بهانه خوبى به دست معاویه و پیروان او براى اغواى ناآگاهان داد و بدعت بسیار بدى در جهان اسلام گذاشت.

تعبیر به «حدث جلیل» تأکید دیگرى بر آثار سوء این بدعت شوم است.

حضرت، بعد از این حمد و ثنا، شهادت به یگانگى خداوند و نبوت پیامبر اسلام مى دهد و مى فرماید:

«گواهى مى دهم که معبودى جز خداوند یگانه نیست، شریکى ندارد و معبودى با او نمى باشد، و گواهى مى دهم که محمد (صلى الله علیه وآله وسلم)بنده و فرستاده اوست; «وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَإِلهَ إِلاّ اللهُ لا شَریکَ لَهُ، لَیْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَیْرُهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ(صلى الله علیه وآله وسلم)».

ذکر شهادتین در آغاز این خطبه، ممکن است علاوه بر تأکید مجدّد بر لزوم تقویت پایه هاى تکامل انسان و احیاى اصول عقیدتى اسلام، اشاره به این نکته باشد که رسوایى حادثه حکمین، از اینجا سرچشمه گرفت که مردم اصل توحید را پشت سر گذاشتند و به دنبال کارهاى شرک آلود رفتند و تأسّى به پیامبر اسلام را نادیده گرفتند و تسلیم هواى نفس شدند.

سپس امام به سراغ مقصود اصلى خطبه رفته، مى فرماید: «امّا بعد از حمد و ثناى الهى و گواهى به وحدانیّت حق و نبوت پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم). بدانید! نافرمانى از دستور نصیحت کننده مهربان داناى باتجربه موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشیمانى به بار مى آورد; «أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِیَةَ النَّاصِحِ الشَّفِیقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ(3) تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ».

این جمله در حقیقت بمنزله کبرا و بیان یک قاعده کلّى است که اگر در طرف مشورت انسان چهار صفت جمع باشد، مخالفت او قطعاً موجب پشیمانى خواهد بود.

نخست این که ناصح و خیرخواه باشد و به مقتضاى خیرخواهى، تلاش لازم را در تشخیص حق انجام دهد.

دوم این که قلبى پر از مهر و محبت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان خدمت و عاشق پیروزى و سعادتِ مشورت کننده باشد.

سوم این که عالِم باشد و تمام جوانب مطلب را ببیند و مسائل مهم را دقیقاً تحلیل کند و ریشه هاى حوادث و نتایج آن را مورد بررسى قرار دهد.

چهارم این که داراى تجربه کافى در مسائل مهم فردى و اجتماعى باشد; یعنى علاوه بر عقل نظرى، داراى عقل عملى نیز باشد.

هر گاه کسى جامع این اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوى و نزدیک به یقین انسان را به واقع مى رساند.

با این حال کسانى که سخنش را زیر پا بگذارند و بر مرکب غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بیراهه گام ننهاده اند و خود را در پرتگاه بدبختى قرار مى دهند.

حضرت بعد از بیان این قاعده کلّى به سراغ بیان صغرا و مصداق مورد نظر مى رود، مى فرماید: «من درباره مسأله حکمیت فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خویش را در اختیار شما گذاردم; اگر به سخنان قصیر گوش داده مى شد چه نیکو بود! «وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ فی هذِهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِی، وَ نَخَلْتُ(4) لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْیِی، لَوْ کَانَ یُطَاعُ لِقَصِیر أَمْرٌ!»

حضرت مى فرماید که من هم با اصل حکومت در این مسأله مخالف بودم و هم در چگونگى و کیفیت آن.

من دقیقاً پیامدهاى این پدیده شوم را براى شما بازگو کردم، ولى متأسّفانه لجاجت و پافشارى شما در عقیده باطلى که داشتید به شما اجازه نداد تا واقعیت هاى روشن را در این مسأله مهم ببینید و اکنون که گرفتار عواقب دردناک آن شده اید، پشیمانى سودى ندارد.

جمله «لَو کانَ یُطاعُ لِقَصیر أَمْرٌ»، ضرب المثل مشهورى در میان عرب است، و براى کسانى که اندرزهاى نصیحت کننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشیمانى مبتلا گردند، گفته مى شود. جریان این ضرب المثل چنین بوده که:

یکى از پادشاهان حیره، به نام جَزیمه، با عمرو بن ظَرب، پادشاه جزیره، جنگ کرد و او را به قتل رسانید. پس از وى دخترش، زبّاء، جانشین پدر شد و در این فکر بود که چگونه انتقام خون پدرش را از جزیمه بگیرد.

نامه اى به جزیمه نوشت که من زنم و زنان را پادشاهى نشاید، و از شوهر ناگزیرند و من غیر از تو کسى را براى همسرى نمى پسندم و اگر بیم سرزنش مردم نبود، خودم به سوى تو مى آمدم. اگر قدم رنجه کنى و (براى خواستگارى) به سوى کشور ما بیایى کشور ما را از آنِ خود، خواهى یافت.

هنگامى که نامه زبّاء به جزیمه رسید (طمع او در آن زن و کشورش) گُل کرد. با یاران نزدیکش به مشورت پرداخت، همه او را به این سفر تشویق کردند، مگر مردى به نام «قصیر بن سعد» که بسیار باهوش و عاقبت اندیش بود، هر چند کنیززاده بود.

قصیر از روى فراست حدس زد که این پیشنهاد از سوى زنى که پدرش را جزیمه کشته است، خالى از توطئه نیست، به همین دلیل او با همه مشاوران جزیمه مخالفت کرد و وى را از این سفر برحذر داشت، امّا جزیمه ـ که عشق به آن کشور و آن زن او را به خود مشغول داشته بود ـ به سخنان قصیر اعتنا نکرد و با هزار سوار به سوى جزیره حرکت کرد.

لشکر زبّاء، از او استقبال کردند، ولى احترام زیادى ندید، قصیر بار دیگر به جزیمه گفت: که من این جریان را خطرناک مى بینم و به نظر مى رسد که مکر و حیله اى در کار است، امّا جزیمه نادان که غرق خیالات واهى خود بود، به هشدار قصیر اعتنایى نکرد و به راه خود ادامه داد.

هنگامى که وارد جزیره شد، سپاهیان زبّاء، او را محاصره کرده و کشتند. قصیر گفت: «لَو کانَ یُطاعُ لِقَصیر أَمْرٌ; اگر کسى به سخنان قصیر گوش مى داد کار به اینجا نمى رسید». سپس این سخن در میان عرب ضرب المثل شد.(5)

امام (علیه السلام) در اینجا خود را به قصیر تشبیه مى کند و لشکر کوفه را به جزیمه نادان و هوس باز و مشاوران کوته فکرش که خود را با دست خویش در دام عمروعاص و معاویه گرفتار کردند.

سپس امام (علیه السلام) مى افزاید: «ولى شما مانند مخالفان جفاکار و عصیانگرانِ پیمان شکن (از قبول سخنان) من امتناع کردید، تا آنجا که گویى نصیحت کننده در پند خویش به تردید افتاد، و از ادامه اندرز خوددارى کرد. «فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخالِفِینَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابِذِینَ(6) الْعُصَاةِ، حَتَّى اَرْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ(7) الزَّنْدُ(8) بِقَدْحِهِ(9)».

من به شما گفتم که برافراشتن قرآنها بر نیزه ها، مکر و خدعه اى بیش نیست! این جنگ را که به مرحله حسّاسى رسیده است به پایان برید; زیرا ساعتى بیش به پیروزى باقى نمانده ولى شما به این سخنان گوش ندادید و از جنگ دست برداشتید و پیشنهاد حکمیّت کردید.

من به شما گفتم حال که مى خواهید کار را به حکمیّت بگذارید، ابن عباس را برگزینید; ولى شما راضى نشدید. مالک اشتر را پیشنهاد کردم، نپذیرفتید، بلکه اصرار کردید که ابوموسى اشعرىِ احمق و نادان در برابر عمروعاص مکّار و حیله گر قرار بگیرد، و نتیجه همان شد که همگى از آن ناراحتید.(10)

تعبیر به «اَلْمُخالِفینَ الْجُفاةِ»، اشاره به این است که مخالفت شما با من، تنها به خاطر سوء تشخیص نبود، بلکه آمیخته با نوعى جفاکارى و عصیان و گردنکشى بود.

نیز تعبیر به «اَلْمُنابِذینَ الْعُصاةِ» تأکیدى بر همین معنا است که مخالفتهاى شما از روح عصیانگرى و پیمان شکنى شما سرچشمه مى گرفت.

حضرت مى فرماید که: این مخالفتها چنان پرجوش و شدید بود که من چاره اى جز این ندیدم که سکوت اختیار کنم، سکوتى که شاید در نظر بعضى به عنوان تردید در نصایح و پیشنهادهایم تلقّى مى شد!

جمله (ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ)، در اصل، به این معنا است که «آتش زنه از آتش دادن بخل ورزید»; یعنى هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقّه اى نداد.

این جمله نیز ضرب المثل است، و در مورد کسى گفته مى شود که از روشنگرى باز مى ایستد به خاطر این که گوش شنوایى پیدا نمى کند.

حضرت سپس در ادامه این سخن مى افزاید: «مثال من و شما (در مورد حکمیت و پیامدهاى شوم آن)، مانند گفتار اخوهوازن (مردى از قبیله بنى هوازن) است که گفت: «من در سرزمین منعرج اللّوى دستور خود را دادم، ولى شما (گوش ندادید و) اثر آن را فردا صبح درک کردید.»

(هنگامى که کار از کار گذشته بود و پشیمانى سودى نداشت);

فَکُنْتُ اَنَا وَ إِیَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:

أَمَرْتُکُمْ أَمْرِی بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى *** فَلَمْ تَسْتَبِینُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ

منظور از «اخو هوازن»، چنانکه گفتیم ـ مردى از قبیله بنى هوازن است که نام او «درید» بود. قصه اش چنین است که او با برادرش عبدالله، به جنگ با بنى بکربن هوازن رفت و غنیمت بسیارى به چنگ آورد.

در راه بازگشت عبدالله تصمیم گرفت که یک شب در «منعرج اللوى» توقّف کند، درید از باب نصیحت به او گفت که: اینجا نزدیک منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتیاط است و ممکن است که قبیله شکست خورده نیروى خود را گردآورى کنند و از دیگران کمک بگیرند و بر ما حملهور شوند.

عبدالله از غرورى که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ کرد.

فردا صبح قبیله دشمن با جمعیّت زیادى بر او هجوم آوردند و عبدالله را کشتند و درید با زخم بسیار از دست آنها نجات یافت و پس از آن قصیده اى گفت که یکى از ابیاتش همین بیتى است که امیرمؤمنان على (علیه السلام)در این خطبه به آن اشاره فرموده است.(11)

مقصود امام این است که، من به موقع به شما نصیحت کردم و گفتم: کار جنگ را یکسره کنید که چیزى به پیروزى نهایى باقى نمانده و اگر کوتاهى کنید، معاویه و یارانش در صدد حیله و تزویر برمى آیند، ولى شما به گفتار من گوش دل فرا ندادید و فریب بلند کردن قرآنها بر سر نیزه ها را خوردید و تن به حکمیّت دادید و آن قدر اصرار کردید که من بناچار رضایت دادم، و حالا که کار از کار گذشته و به هوش آمده و پشیمان شده اید، بدانید که این پشیمانى سودى ندارد.

نکته ها

داستان حکمیّت

در کتب تاریخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نیزه و سپس طرح مسأله حکمیت براى تبیین موضع قرآن، زمانى بوجود آمد که نشانه هاى پیروزى لشکر امام آشکار شده بود; زیرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.

لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر و دلاورى هاى او، چنان در نبرد پیش مى رفتند که چیزى نمانده بود لشکر معاویه از هم متلاشى شود.

در این هنگام لشکر معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از یاران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قیس منافق، با عصبانیّت بر خاست و گفت:

«اى امیرمؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذیر که تو از آنان سزاوارترى. مردم مى خواهند زنده بمانند و مایل به ادامه جنگ نیستند، امام فرمود: «فکر مى کنم».

در اینجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه اى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترین کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذیرم، ولى معاویه و عمروعاص و دیگر یاران نزدیکش، اهل قرآن نیستند. من از کوچکى آنها را مى شناسم و در بزرگى نیز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نیزه براى عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه این کار خدعه و نیرنگ و فریبى بیش نیست. تنها یک ساعت دیگر توان خود را در اختیار من بگذارید تا قدرت این گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى همیشه خاموش کنم.»

در اینجا گروهى در حدود بیست هزار نفر از سپاهیان امام، در حالى که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پیشانیشان نمایان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام ـ نه با لقب امیرالمؤمنین ـ صدا کردند و گفتند:

«یا عَلى! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعیْتَ اِلَیْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ». «اى على! دعوت این قوم را براى حکمیّت کتاب الله بپذیر! و الاّ تو را مى کشیم، همان گونه که عثمان را کشتیم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاویه) را اجابت ننمایى، این کار را مى کنیم.

امام فرمود: «من نخستین کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فرا خواندم و نخستین کسى هستم که کتاب الله را پذیرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر این جنگیدم که به حکم قرآن گردن نهند; زیرا آنها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نیست و جز نیرنگ و فریب شما هدفى ندارند.»

آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد».

این در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پیروزى بر لشکر معاویه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.

مالک گفت: «به امیرمؤمنان بگو، الآن زمانى نیست که مرا از این مأموریت باز دارى. چیزى به پیروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاویه شروع به فرار کرده بودند.

هنگامى که فرستاده امام پیام اشتر را خدمتش آورد، جمعیّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهیم کرد.»

امام بار دیگر فرستاده خود (یزیدبن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه، واقع شده و (کار از کار گذشته) است.»

اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آیا فتح و پیروزى را نمى بینى؟ آیا سزاوار است این موقعیّت را رها کنیم و برگردیم.»

فرستاده امام به او گفت: «راستى عجیب است! آن گروه لجوج سوگند یاد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهیم کشت، آن گونه که عثمان را کشتیم.»

مالک اشتر بناچار و در نهایت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فریب خوردگان سپاه پرخاش بسیار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى یکسره کردن کار سپاه معاویه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند.

به این ترتیب فعالیّت جنگى در آستانه پیروزى متوقف شد و کار به مسأله حکمیّت قرآن کشید و براى این که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت این جنگ و مسأله خلافت چیست، بنا شد از هر گروهى یک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.

شامیان عمروعاص را براى این کار برگزیدند و اشعث بن قیس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه دیگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عین حال، بى خبر از حقیقت اسلام بود ـ براى این کار برگزیدند.

امام (علیه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکمیّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى این کار برگزینید; زیرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذیرفتند.

امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنید» آنها شجاعت اشتر را بر او عیب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعلهور ساخته است، ما هرگز تن به حکمیت او نمى دهیم».

امام مجبور شد که حکمیت ابوموسى را بپذیرد و صلح نامه اى بین دو گروه، تنظیم شد.

عمروعاص که از همان آغاز، نقشه فریب ابوموسى را کشیده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زیرا تو همنشین رسول خدا بودى. افزون بر این سنّ تو از من بیشتر است».

عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد و شروع به خوردن غذا نمى کرد و او را با لقب «یا صاحب رسول الله» خطاب مى کرد.

مجموعه این کارها ابوموساى خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خیانت عمروعاص را از سرش بیرون برد.

سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرین نظرت براى اصلاح این امّت، چیست؟»

ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (علیه السلام) و معاویه) را از خلافت عزل کنیم و مسلمانان را براى انتخاب خلیفه به شورا دعوت کنیم».

عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که این نظر، نظر بسیار خوبى است».

در اینجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.

در اینجا ابن عباس ابوموسى را نزد خود فرا خواند و گفت: «واى بر تو! گمان من این است که او تو را فریب داده. اگر بنا است سخنى بگویى، عمروعاص را مقدّم دار! چرا که بیم مى رود اگر تو مقدّم شوى او سخن خود را بگونه دیگرى ادا کند. او مرد مکّارى است».

ابوموساى نادان که گرفتار غرور و غفلت عجیبى شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داریم».

ابوموسى قدم را پیش گذاشت و گفت: «رأى ما بر این است که على و معاویه را خلع کنیم و کار را به شورى واگذاریم. بدانید! من هر دو را خلع کردم. بروید و کسى را براى خلافت برگزینید».

سپس عمروعاص به پاخاست و گفت: «سخنان ابوموسى را شنیدیم که او رئیس خود را خلع کرد و من نیز او را خلع مى کنم و رئیس خود، معاویه را در مقام خلافت مى گذارم. او ولىّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام او است».

به این ترتیب نادانى ها و حماقت هاى یک گروه قشرى از یک سو و تلاش هاى بازماندگان احزاب جاهلى از سوى دیگر، کار خود را ساخت و فضاى جهان اسلام را تاریک کرد.

لشکر فریب خورده به زودى پشیمان شدند، ولى پشیمانى سودى نداشت و موقعیت مناسب از دست رفته بود.(12)

بهره گیرى از آراء اهل نظر

بى شک شورا یکى از تعلیمات اساسى اسلام است که در قرآن مجید و روایات بازتاب گسترده اى دارد. قرآن علاوه بر این که انجام کارها با مشورت را یکى از نشانه هاى اصلى اهل ایمان مى شمرد و آن را در ردیف نماز و زکات ـ که از ارکان اسلام است ـ قرار مى دهد، مى فرماید: (وَ الَّذینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَیْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ); «کسانى که دعوت پروردگارشان را پذیرفتند و نماز را برپا داشته و کارهایشان به طریق مشورت، در میان آنها صورت مى گیرد و از آنچه به آنها روزى داده ایم انفاق مى کنند.(13)

خداوند به پیامبر اسلام نیز با صراحت دستور مى دهد که با مؤمنان در امور مهم مشورت کند، با این که مى دانیم آن حضرت علاوه بر ارتباط مستقیم با عالم وحى از نظر عقلانى مافوق افراد بشر بود و با این حال مى فرماید: (وَ شاوِرْهُمْ فِى الاَْمْرِ).(14)

در مسأله مشورت مهم انتخاب مشاورى است که داراى صفات ویژه اى باشد که در خطبه بالا به آن اشاره شده است و آن این که خیرخواه و مهربان و آگاه و پرتجربه باشد. «اَلنّاصِحِ الشَّفیقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّبِ).و به یقین مخالفت با رأى چنین کسى نتیجه اى جز حسرت و ندامت نخواهد داشت.

درست است که متمرّدان لجوج در صفّین، با امام (علیه السلام) به مشورت ننشستند، ولى به هر حال امام (علیه السلام) نظر خیرخواهانه خود را به عنوان رأى ناصح شفیق و عالم مجرّب در اختیار آنان گذارد، ولى افسوس و صد افسوس که آنها نه تنها پذیرا نشدند، بلکه با امام (علیه السلام) به مبارزه برخاستند و او را تهدید به قتل کردند و نتیجه آن، همان رسوایى تاریخى و ندامت شدید و غیر قابل جبران بود. و این خیره سرى راه را براى حکومت جائران در آن منطقه تا قرنها هموار ساخت.

* * *

1 ـ «خطب» (بر وزن ختم) به معناى «کار مهمى است که ميان انسان و شخص ديگرى جريان دارد» به همين دليل به گفتوگويى که ميان انسان و ديگرى انجام مى گيرد «مخاطبه» گفته مى شود.
2 ـ «فادح» به معناى «سنگين» است، لذا اگر کسى قرضى داشته باشد که بر دوش او سنگينى کند، به آن، «دَيْنِ فادِح» مى گويند.
3 ـ «مجرّب» (بر وزن محقّق) به معناى «کسى است که بر اثر تجربه هاى مختلف آگاهى فراوان دارد، امّا عرب ها معمولا آن را به فتحه تکلم مى کنند و مُجَرَّب (بر وزن مُقَرَّب) مى گويند.
4 ـ «نَخَلْتُ» از مادّه «نخل» به معناى «تصفيه کردن چيزى» است و نخاله به اضافات بعد از تصفيه گفته مى شود. استعمال اين مادّه در خطبه بالا اشاره به رأى صائبى است که امام در مسأله حکميت در اختيار اصحابش گذاشت.
5 ـ ضرب المثل بالا و شأن ورود آن، در «الاعلام زرکلى»، جلد 5، صفحه 199، و غالب شروح نهج البلاغه آمده است. اين ضرب المثل گاهى به صورت «لايُطاعُ لِقَصير أمْرٌ»، نقل شده است.
6 ـ «منابذين» از مادّه «نبذ» به معناى «دور افکندن» است، خواه چيزى را انسان در پشت سر بيندازد يا پيش رو و يا اطرافش. اين واژه در مورد پيمان شکنى به کار مى رود; چرا که شخص پيمان شکن، پيمان خود را به دور مى افکند.
7 ـ «ضنّ» از مادّه «ضنن»، به معناى «امساک و بخل» است.
8 ـ «زند» (بر وزن قند) به معناى «چوبى است که به وسيله آن آتش روشن مى کنند»، و (در گذشته به جاى استفاده از کبريت يا سنگ آتش زنه، دو قطعه چوب مخصوص را به هم مى زدند و جرقه از آن برمى خاست) که به آن «زند» مى گفتند و سپس به هر وسيله آتش زنه زند، و زناد گفته شده است.
9 ـ «قدح» به معناى «به هم زدن چوب آتش زنه» است، تا جرقه از آن برخيزد و لذا به چوب يا هر وسيله آتش زنه قدّاحه گفته شده است.
10 ـ به مروج الذهب، جلد 2، صفحه 390، مراجعه شود. در شرح خطبه آينده نيز توضيحات ديگرى در اين زمينه خواهد آمد.
11 ـ «اغانى ابوالفرج اصفهانى»، جلد 10، صفحه 3; شرح نهج البلاغه، علامه خويى، جلد 4، صفحه 88; و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحه 205. در پاورقى اين داستان را با تفاوتهايى نقل کرده اند و آنچه در بالا آمده خلاصه اى از آن است.
12ـ اقتباس و تلخيص از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحات 206 ـ 256.
13 ـ سوره شورى، آيه 38.
14 ـ سوره آل عمران، آيه 159.

aparat aparat telegram instagram این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید instagram instagram

فروشگاه و معرفی آثار استاد دکترمحمد علی انصاری