شرح نهج البلاغه
لاتَلْقَیَنَّ طَلْحَةَ، فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ. یَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ یَقُولُ: «هُوَ الذَّلُولُ» وَلکِنِ الْقَ الزُّبَیْرَ! فَإِنَّهُ أَلیَنُ عَرِیکَةً فَقُلْ لَهُ: «یَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَنی بَالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ؟ فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟
با طلحه ملاقات مکن! که اگر با او روبرو شوى او را مانند گاوى خواهى يافت که شاخش در اطراف گوشهايش پيچ خورده باشد (او مردى سرکش و خيره سر و انعطاف ناپذير است). او کسى است که بر مرکبِ سرکشِ (هوا و هوس) سوار است و مى گويد: «مرکبِ راهوارى دارم!» (آرى او به خاطر هواپرستى، آمادگى شنيدن سخن حق را ندارد) ولى «زبير» را ملاقات کن! چرا که او مخوفتر است (و براى پذيرش حق آمادگى بيشترى دارد) و به او بگو: «پسر دايى تو (على (عليه السلام)) مى گويد: تو، در حجاز مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى؟ چه شد که از پيمان خود بازگشتى و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت...؟
تلاش براى نجات خطاکاران
مى دانیم که جنگ جمل نخستین جنگى است که بر امیرالمؤمنین على (علیه السلام)تحمیل شد. گروهى از طرفداران عثمان و مخالفان او دست به دست هم دادند و همسر پیامبر، عایشه، را با خود همراه ساختند و عهد و تبعیّت مسلّمى را که با على(علیه السلام) داشتند، شکستند و براى به دست آوردن حکومت، آتش جنگ جمل را برافروختند. سرانجام کارشان به شکست منتهى شد و از هم متلاشى شدند و آتش افروزان اصلى، یعنى طلحه و زبیر، کشته شدند.
تمام قرائن تاریخى، نه تنها در جنگ جمل که در جنگ صفین و نهروان نیز نشان مى دهد که على (علیه السلام) با اصرار زیاد مایل بود که در میان مسلمانان درگیرى پیدا نشود و به هر قیمتى که ممکن است، آتش جنگ، خاموش گردد.
جمله هاى بالا یکى از شواهد این معنا است که امام قبل از شروع جنگ، پیامى به وسیله ابن عباس براى زبیر که از دو فرمانده، جنگ جمل بود فرستاد و این پیام مؤثّر واقع شد و او از جنگ کناره گیرى کرد، هر چند در یکى از بیابانهاى بصره به دست مردى به نام «ابن جرموز» کشته شد. در آغاز این سخن، امام، رو به ابن عباس کرده، مى فرماید:
«با طلحه ملاقات نکن! که اگر با او رو به رو شوى، او را مانند گاوى خواهى دید که شاخهایش در اطراف گوشهایش پیچ خورده باشد، مردى سرکش و خیره سر و انعطاف ناپذیر است; لاتَلْقَیَنَّ طَلْحَةَ فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً(1)قَرْنَهُ «او مردى است که بر مرکب سرکش (هوا و هوس) سوار مى شود و مى گوید:
«مرکب رام و راهوارى است.»
(آرى، او، به خاطر هواپرستى، چشمش از دیدن واقعیات، کور و گوشش از شنیدن حقایق، کر است); یَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ یَقُولُ: «هُوَ الذَّلُولُ».
تشبیه طلحه، به گاوى که شاخش پیچ خورده است، یا اشاره به طغیان و سرکشى او است، یا عبارت دیگرى از جمله اخیر است که، او به خاطر هواپرستى، گوش شنوا در برابر حق ندارد.
در حقیقت امام در این چند جمله روانکاوى دقیقى نسبت به طلحه انجام داده و یأس از نفوذ سخن در او را درباره صلح و بازگشت از جنگ بدین وسیله ابراز کرده است، ولى از آنجا که به زبیر امیدوار بوده (و حوادث بعد نیز نشان داد که این امیدوارى کاملا بجا بوده است) اضافه مى کند: «ولى زبیر را ملاقات کن! چرا که او نرمخوتر است (و براى پذیرش حق آمادگى بیشترى دارد); وَلکِنِ الْقَ الزُّبَیْرَ! فَإِنَّهُ أَلیَنُ عَرِیکَةً.(2)»
تعبیر به «أَلیَنُ عَرِیکَةً» با توجه به این که «عَریِکَةً» به معناى «طبیعت و سرشت» و «أَلْیَنُ» به مفهوم «نرم تر» است، اشاره به این است که او در برابر گفتار حق شنوایى بیشترى دارد و روح تسلیم در برابر واقعیتها بر او غالب است، مخصوصاً نسبت به سخنانى که از پیامبر شنیده بود واکنش بهترى نشان مى داد، به عکس «طلحه» که مردى لجوج و خودخواه و سرکشى بود و حبّ جاه و مقام چشم و گوش او را کور و کر کرده بود.
به همین دلیل، تاریخ نویسان نوشته اند که زبیر هنگامى که وارد بصره شد و فهمید که «عمار» در لشکر على (علیه السلام) است و به یاد این حدیث افتاد که پیامبر درباره «عمار» فرموده بود: «وَیْحُکَ یَا بْنَ سُمَیَّة! تَقْتُلُکَ الْفِئَةُ الْباغِیَةُ;» اى عمار! تو را گروه ستمکار، خواهد کشت.» وحشت کرد و تحیّر و تردید شدید بر دل و جان او سایه افکند و مى ترسید که عمار، در میدان جمل، شهید شود و او جزء «فئه باغیه» (گروه ستمکاران) باشد.
به هر حال، امام(علیه السلام) به ابن عباس فرمود: «هنگامى که زبیر را ملاقات کردى» به او بگو «پسر دایى تو (على) مى گوید: تو در حجاز، مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى! (و انکار کردى) چه شد که از پیمان خود بازگشتى؟ و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت؟ فَقُلْ لَهُ: «یَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَنی بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ؟ فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»
این جمله، اشاره به سوابق بسیار درخشان مولا على(علیه السلام) است که در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و بعد از آن همه از آن آگاه بودند و زبیر هم که در زمره یاران پیامبر بود به خوبى این مطالب را مى دانست، به خصوص در روایتى آمده است که روز جنگ جمل، زبیر در برابر على(علیه السلام) به میدان آمد. «عایشه» فریاد زد: «اى واى زبیر را دریابید!» به او گفتند: «خطرى، متوجه او نیست، زیرا على(علیه السلام) زره ندارد و زبیر زره دارد».
امام(علیه السلام) به او فرمود: «این، چه کارى است که کردى؟». گفت: من مطالبه خون عثمان مى کنم.» حضرت فرمود: «تو و طلحه بودید که قاتلان عثمان را رهبرى مى کردید و وظیفه تو این است که خود را به ورثه عثمان بسپارى تا از تو قصاص کنند.» سپس فرمود: «تو را به خدا سوگند مى دهم! آیا به خاطر دارى آن روز که از کنار من عبور کردى، در حالى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) بر دست تو تکیه کرده بود و از قبیله بنى عمروبن عوف مى آمد؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به من سلام کرد و در صورت من خندید. من هم خندیدم و کارى بیش از این نکردم. تو گفتى: على بن ابیطالب، دست از کارهاى سبک بر نمى دارد.» پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: «خاموش باش! على کار سبک نمى کند; ولى بدان در آینده اى نزدیک تو با او جنگ مى کنى در حالى که ظالمى.» زبیر گفت: اِنّا للهِِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. آرى این گونه بود، ولى روزگار، مرا به فراموشى افکند و من به یقین دست از جنگ با تو بر مى دارم.» این را گفت و دست از جنگ کشید و پس از گفتگو با عایشه، از میدان جنگ بیرون رفت(3).
جمله بالا، مى تواند اشاره به این گونه مسائل نیز باشد. این نکته نیز قابل توجه است که زبیر، از کسانى بود که به على(علیه السلام) عشق مىورزید و حتى در جریان سقیفه، به دفاع از على(علیه السلام) برخاست و شمشیر کشید، ولى مخالفانش برخاستند و شمشیر او را شکستند و در جریان شوراى شش نفره عمر نیز زبیر به على(علیه السلام) رأى داد.
به هر حال، این جمله هاى کوتاه و تکان دهنده، در روح زبیر اثر گذاشت و روز به روز، بر تردید و شک او در مشروعیت راهى که در پیش گرفته بود، مى افزود و سرانجام، تصمیم خود را گرفت و به طور کامل، از لشکر جمل جدا شد و راه خود را در پیش گرفت و سر به بیابان گذارد و رفت، هر چند، به دست مرد ستمکارى به نام «ابن جرموز» کشته شد و مجال کافى نیافت که این اشتباه خود را جبران کند.
تعبیر به «ابن خالک» (پسر دایى تو)، یک تعبیر عاطفى است که امام (علیه السلام)براى برانگیختن عواطف زبیر، به کار برد! این تعبیر از اینجا سرچشمه مى گیرد که زبیر فرزند «صفیه» خواهر «ابوطالب» است، بنابراین زبیر پسر عمه على (علیه السلام) و آن حضرت پسر دایى زبیر محسوب مى شود.
این جمله کوتاه اشاره به تمام مطالبى است که زبیر، از پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) در تمام عمرش درباره على (علیه السلام) شنیده بود و به همین دلیل به آن حضرت علاقه شدیدى داشت، ولى جاه طلبى ـ که انگیزه اصلى جنگ جمل بود ـ مانند حجابى تمام این مسائل را پوشانده بود و امام (علیه السلام) با این جمله کوتاه حجاب را کنار زد و زبیر را بیدار کرد.
مرحوم سید رضى (ره) در ذیل این خطبه مى گوید: «على (علیه السلام) نخستین کسى است که جمله زیباى «فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»، از او شنیده شده است.»
جمله کوتاهى که بسیار جذاب و پرمعنا است و اشاره به این نکته مى کند که چه چیز سبب شد که حقیقتى را که بر تو آشکار شده بود، به دست فراموشى بسپارى و چشم دل را به روى واقعیتها ببندى و آگاهانه از راه حق باز گردى و در طریق باطل قدم نهى؟(4)
کوتاهى و زیبایى و پرمحتوایى این جمله، در آن حدّ است که امروزه در ادبیات عرب، به صورت یک ضرب المثل در آمده است.
نکته ها
1 ـ عکس العمل زبیر در برابر پیام امام (علیه السلام)
در بعضى از روایات آمده است که ابن عباس مى گوید: وقتى پیام امام را به زبیر رساندم، در جواب گفت: «به على بگو: إنّى اُریدُ ما تُرید; من نیز همان را مى خواهم که تو مى خواهى.»(5) (اشاره به این که تو دنبال حکومت بر مردم هستى، چرا من نباشم؟ گویى جاه طلبى آنچنان چشم و دل او را کور کرده بود که مى پنداشت على(علیه السلام) به خاطر جاه و مقام قیام کرده است.) ابن عباس مى گوید: «من، خدمت على(علیه السلام)آمدم و داستان را خدمت او عرض کردم.»
ولى همچنان که در بالا اشاره شد، زبیر نتوانست در برابر فشار وجدان مقاومت کند و سرانجام پرده ها از برابر دیدگان او کنار رفت و به واقعیت ها توجه کرد و از جنگ کناره گرفت، هر چند بسیار دیر شده بود.
2 ـ خلاصه اى از زندگى طلحه و زبیر
«طلحه» از طایفه قریش است. پدرش عبیدالله بن عثمان و از پیشگامان در اسلام بود و در جنگهاى اسلامى شرکت داشت، ولى در جنگ «بدر» نبود گویا براى مأموریتى از سوى پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) به شام رفته بود و لذا هنگامى که بازگشت سهم خود را از غنائم بدر مطالبه کرد.
رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) به او فرمود: لَکَ سَهْمُکَ وَ أَجْرُکَ; تو هم سهمى در غنائم دارى و هم سهمى در پاداش». مى گویند: هنگامى که «طلحه» و «زبیر» ایمان آوردند، پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در مکه پیمان برادرى میان آنها برقرار ساخت، ولى بعد از هجرت پیمان برادرى طلحه را با «ابوایّوب» برقرار کرد.از پسرش نقل شده که: پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) مرا در روز احد «طلحةُ الخیر نامید». حمایت او از رسول الله (صلى الله علیه وآله وسلم) در جنگهاى اسلامى، جاى تردید نیست.
ولى از آنجا که او مرد جاه طلبى بود، بعد از پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) تغییر چهره داد و به راه دیگرى افتاد و در عصر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) نیز گاهى کلمات نامناسبى ـ که ناشى از جاه طلبى او بود ـ از وى شنیده شد، از جمله طبق روایت دُرّ المنثور طلحه مى گفت: محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) دستور مى دهد دختر عموها در برابر ما حجاب داشته باشند، ولى با زنان، بعد از جدا شدن از ما، ازدواج مى کند. به یقین هرگاه از جهان چشم بپوشد، ما با زنان او ازدواج خواهیم کرد».
اینجا بود که آیه تحریم ازدواج با زنان پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) بعد از او نازل شد.(6)
فخر رازى در تفسیر خود در سبب نزول آیه فوق مى گوید که یکى از مردم ـ مى گویند طلحه بوده است ـ گفت: «اگر بعد از پیامبر زنده بمانم همسرش عایشه را به نکاح خود در مى آورم.» در این هنگام آیه تحریم ازدواج با زنان پیامبر، بعد از رحلت او، نازل شد.(7)
در داستان «شوراى عمر» نیز مى خوانیم که او، رو به سوى طلحه کرد و گفت: «بگویم یا نگویم؟». طلحه گفت: «بگو! تو هرگز سخن خوبى نخواهى گفت.» عمر گفت: «پیامبر از دنیا رفت در حالى که به خاطر آن سخنى که هنگام نزول آیه حجاب گفتى، بر تو خشگمین بود.» (منظور، جمله اى است که در بالا آمد).(8)
به هر حال او از کسانى بود که شدیداً با عثمان مخالف بود، بر ضدّ او آتش افروزى کرد. به همین دلیل «مروان» او را از قاتلان «عثمان» مى دانست و در جنگ «جمل» ـ که هر دو در لشکر «عایشه» بودند ـ مروان طلحه را نشانه گیرى کرد و با یک تیر او را مجروح کرد و سپس مرد. مروان گفت: «من انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.»
همان جاه طلبى سبب شد که آتش جنگ بر ضدّ امیرمؤمنان على (علیه السلام)بیفروزد و جنگ جمل را به راه بیندازد و سبب ریختن خون گروه عظیمى از مسلمانان گردد و سرانجام به هدف خود که رسیدن به مقام خلافت بود، نرسید و چنانکه گفتیم در جنگ جمل کشته شد.
بعضى نیز گفته اند که امیرمؤمنان على (علیه السلام) سخنانى شبیه آنچه به زبیر فرمود، براى او بیان کرد و او پشیمان شد و از جنگ کناره گیرى کرد، ولى با تیر مروان کشته شد.
امّا خطبه بالا نشان مى دهد که این سخن درست نیست; چرا که مفهوم خطبه این است که حضرت از هدایت او مأیوس بود.(9)
در روایتى آمده است که بعد از پایان جنگ على (علیه السلام) از کنار کشته او گذشت و فرمود: «این همان کسى است که بیعت مرا شکست و آتش فتنه را در امّت اسلامى روشن ساخت و مردم را براى کشتن من و خاندانم، دعوت کرد. او را بلند کنید و بنشانید!» چنین کردند. امام (علیه السلام) رو به جنازه او کرده فرمود: «اى طلحه! من آنچه را که خداوند وعده داده بود بر حق یافتم، تو چطور؟» سپس فرمود: «او را بخوابانید!» و حرکت کرد.
بعضى از همراهان عرض کردند: اى امیرمؤمنان! آیا با طلحه بعد از مرگ او صحبت مى کنى؟ فرمود: «به خدا سوگند! او سخن مرا شنید. همان گونه که بدنهاى بى جان کفارِ مکه ـ که بعد از جنگ بدر در چاهى افکنده شده بودند ـ سخنان رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) را شنیدند».(10)
در اینجا این سؤال پیش مى آید که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) گاهى از طلحه، تعریف فرموده: و حتّى به عقیده بعضى او جزء ده نفرى بود که پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) بشارت بهشت به آنها داده بود، (عشرة مبشرة)، چگونه ممکن است چنین سخنانى در حقّ او صحیح باشد؟
در جواب مى گوییم به فرض که چنین چیزى صحیح باشد، انسان مى تواند در سنین مختلف زندگى خود شایستگى هاى گوناگونى داشته باشد و یک روز در صف حق باشد و بهشت بر او واجب گردد و روز دیگر از آن صف خارج شود و در صفِ باطل قرار گیرد و مورد غضب خداوند واقع شود.
در تاریخ اسلام بسیار بودند کسانى که در طول عمر خود تغییر چهره دادند و از صفوف حق به باطل یا از صفوف باطل به حق گرائیدند. وگرنه چه کسى مى تواند بگوید کسى که آتش جنگ جمل را ضد امام و پیشواى خود ـ که همه او را به رهبرى پذیرفته اند ـ برافروخته و سبب ریختن این همه خون شد، آدم خوب و اهل نجات باشد؟ این سخن با کدام منطق سازگار است؟
شاهد این سخن، این که قرآن مجید درباره پیشگامان در اسلام اعم از مهاجران و انصار و نیز تابعان، در سوره توبه وعده بهشت مى دهد و مى فرماید:
(وَ السّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ الاَْنْصارِ وَ الَّذینَ اتّبَعُوهُمْ بِإِحسان رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّلَهُمْ جَنّات تَجْرِى تَحْتَهَا الاْنْهارُ خالِدینَ فِیها أَبَداً ذالِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ);
پیشگامان نخستین، از مهاجران و انصار و آنها که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنها فراهم کرده که نهرها از زیرش جریان دارد. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ.(11)
این آیه شامل تمام مهاجران و انصار مى شود، در حالى که مى دانیم بعضى از آنها مانند عبدالله ابن ابى سرح،(12) و ثعلبة ابن حاطب انصارى،(13) از راه راست منحرف شدند و مغضوب خدا و پیغمبر گشتند، در حالى که در آغاز در صف اصحاب پیامبر و جزء مهاجران و یا انصار بودند و نیز مى دانیم که گروهى از منافقان ـ که قرآن مجید شدیدترین حملات را به آنها دارد ـ جزو اصحاب بودند.
بر این اساس جاى شک نیست که صحابه پیامبر را نیز باید بر مقیاس اعمالشان تا پایان عمر سنجید و درباره آنها قضاوت کرد وگرنه گرفتار تناقضهایى مى شویم که براى آنها هیچ پاسخى نمى توان یافت.
امّا زبیر
زبیر، فرزند عوام و مادرش صفیه عمه رسول خدا بود. او در پانزده سالگى (یا کمى کمتر یا بیشتر) اسلام را پذیرفت و شاید چهارمین یا پنجمین نفر بود که مسلمان شد. او جزو مهاجران حبشه بود و سپس به مدینه آمد و پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) پیمان اخوّت او را با عبدالله ابن مسعود منعقد فرمود.
او، در جنگهاى اسلامى به خوبى درخشید و در جنگهاى بدر و أُحد و خندق، خیبر و حُنَین شرکت داشت و سخنان خوبى از پیامبر درباره او نقل شده است.
او، جزء شوراى شش نفره عمر بود که به على (علیه السلام) رأى داد، ولى طلحه به آن حضرت رأى نداد.
متأسفانه او نیز بر اثر جاه طلبى و شاید وسوسه هاى طلحه در پایان کارش از مسیر حق منحرف شد و براى رسیدن به مقام خلافت یا پست مهم دیگرى دست در دست طلحه گذاشت و آتش جنگى را برافروخت که هزاران نفر در آن سوختند و شکافى در جامعه مسلمانان به وجود آورد. پیمان و بیعتش را با على (علیه السلام)شکست و تسلیم خواسته هاى نفس شد، ولى به گفته مورّخان در میدان جنگ جمل، پیش از آغاز جنگ، با نصایح على (علیه السلام) متوجه اشتباه خود شد و از جنگ کناره گیرى کرد و به یکى از بیابانهاى اطراف به نام «وادى السباع» رفت و به نماز و توبه پرداخت و مردى به نام «ابن جرموز» به گمان این که کشتن او سبب خشنودى على (علیه السلام) و دریافت جایزه مى شود، به سراغ او رفت و در حال نماز او را کشت و انگشتر و شمشیرش را براى على (علیه السلام)آورد. حضرت ناراحت شد و در جمله مهمى درباره شمشیر او فرمود: «هَذَا السَّیْفُ ظالِماً فَرَجَ الْکَربَ عَنْ وَجْهِ الرَّسُولِ اللهِ; این شمشیرى است که بارها اندوه را از صورت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) برطرف ساخت.»
بعضى گفته اند که حضرت، به ابن جرموز، اجازه ملاقات نداد و به آن کس که براى گرفتن اجازه نزدش آمده بود، فرمود: بَشِّرْ قاتِلَ ابْنِ صَفْیةِ بِالنّارِ; «قاتل زبیر، را به آتش دوزخ بشارت ده!»
بعضى گفته اند «ابن جرموز» با شنیدن این سخن، از شدّت ناراحتى; خودکشى کرد.
در بعضى از اسناد تاریخى، این مطلب به خوبى تبیین شده که پیمان شکنى طلحه و زبیر به تحریک معاویه بوده است.(14)
سرگذشت فشرده بالا ـ که درباره طلحه و زبیر نقل شد ـ ضمن این که بحثهاى خطبه ما را تکمیل و به فهم محتوایى کمک مى کند، درس عبرتى است براى همگان که چگونه ممکن است انسانى که قسمت عمده عمر خود را در راه حق سپرى کرده، مجاهدتها کرده، جوایز معنوى گرفته و نام نیکى در تاریخ براى خود گذارده، به خاطر حبّ دنیا و جاه طلبى و عشق به مال یا مقام کارش به جایى رسد که سرنوشت دردناک او مایه تأسّف همگان گردد. اَللّهُمَّ! اجْعَلُ عاقِبَةَ أَمرنا خیراً.
3 ـ شرایط لازم براى امر به معروف و نهى از منکر
در سخن بالا اشاره به یکى از شرایط مهم امر به معروف و نهى از منکر شده است و آن احتمال تأثیر است. حضرت مى فرماید: «با طلحة ملاقات مکن! که مردى سرکش و نفوذ ناپذیر است، ولى با زبیر ملاقات کن که انسانى نرمخو و طبعاً نفوذپذیر است.»
بدیهى است که نیروى انسان هر چه باشد، محدود است و باید این نیرو در جایى مصرف گردد که احتمال اثر باشد.
آنجا که احتمال تأثیر نیست نباید نیروها را به هدر داد و بى نتیجه مشت بر سندان کوبید، ولى در صورت احتمال اثر نیز نباید در انتظار یقین نشست و گفت چون یقین بر اثر نیست نباید اقدام کرد! نه علم بر اثر شرط است و نه در صورت یقین به عدم تأثیر وظیفه اى داریم.
هرگاه این شرط با شروط دیگر مانند شناخت معروف و منکر و عدم وجود خطر همراه گردد، وظیفه امر به معروف و نهى از منکر قطعى مى شود.
این نکته نیز قابل توجه است که بسیارى از انسانها داراى خوهاى حیوانى هستند و هر کدام شباهتى به یکى از حیوانات دارند. بعضى مانند روباه و بعضى مانند گرگ درنده اند و بعضى مانند شیر شجاعند و بعضى مانند خوک شهوتران و شکم پرستند و بعضى مانند گاو نادانند و... در سخن بالا امام (علیه السلام)«طلحه» را به گاو سرکشى تشبیه مى کند که در مقابل حق تسلیم نمى شود و در تشخیص واقعیتها گرفتار خطا و اشتباه است و وقتى به سراغ کارهاى سخت مى رود آن را آسان مى انگارد و سرانجام شکست مى خورد.
* * *
1 ـ «عاقصا» از مادّه «عقص»، به معناى «پيچيدگى شاخ در اطراف شاخ ها» است. 2 ـ «عريکه» در اصل از مادّه «عرک»، به معناى «مشت و مال دادن چيزى» است و ميدان جنگ را از اين جهت معرکه گويند که افراد به هم حمله مى کنند. «عريکه» به معناى «سجيّه و نفس آدمى» آمده است که محل تغيير و تحوّل است. 3 ـ شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحه 167. 4 ـ عدا، به معناى «منصرف ساختن و بازگرداندن» است، و فاعل آن ضمير مستتر است که به «ما» برمى گردد و «من» در «ممّا» به احتمال ارحج، به معناى «عن» مى باشد و «بدا» از مادّه «بدو» به معناى «ظاهر شدن» است. 5 ـ مصادر نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 411. 6 ـ سوره احزاب، آيه 53; درالمنثور، جلد 5، صفحه 214. 7 ـ تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 225. 8 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 1، صفحه 184. 9 ـ اسد الغابه، جلد 3، صفحه 59. 10 ـ احتجاج طبرسى، مطابق نقل سفينة البحار، مادّه «طلح». 11 ـ سوره توبه، آيه 100. 12 ـ در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه 93 انعام، مذمّت بسيار شديدى از او شده است (درّالمنثور، جلد 3، صفحه 30.) در أسد الغابة، نيز بعد از ذکر اين نکته که او از کتّاب وحى بود، تصريح مى کند که مرتد شد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
دستور قتل او را صادر فرمود. (أسد الغابة، قسمت شرح حال عبدالله بن سعد بن ابى سرح). 13 ـ در أسد الغابة فى معرفه الصّحابه در شرح حال اين مرد آمده که پيامبر او را طرد کرد و حتّى خلفاى ثلاثه (ابوبکر و عمر و عثمان) هم او را طرد کردند، زکات او را نپذيرفتند و هر چه اصرار کرد که من از صحابه پيامبر بوده ام
و مقام و منزلتى نزد او داشته ام، کسى از او نپذيرفت و سرانجام در خلافت عثمان از دنيا رفت.