چاپ کردن این صفحه

خطبه شصت و یک

 

شرح نهج البلاغه، آیت الله مکارم شیرازی

لاَتُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِی; فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ، کَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَکَهُ.

بعد از من با خوارج نبرد نکنيد! زيرا کسى که در جستجوى حق بوده و خطا کرده، همانند آن کس که طالب باطل بوده و آن را بدست آورده است، نمى باشد.

 

شرح و تفسیر

فرق خوارج با شامیان جنایتکار!

در پایان جلد دوم، چند خطبه یا سخن داشتیم که همه مربوط به خوارج بود و هر کدام به بخش هاى مهمّى از زندگى و سرنوشت و موضع گیرى هاى آنها اشاره داشت.

در آغاز این جلد نیز، در کلام کوتاه و پر معناى دیگرى به آنها اشاره مى فرماید و دستور روشنى درباره مبارزه مسلّحانه با آنان بعد از خودش بیان مى فرماید و مى گوید: «بعد از من با خوارج نبرد نکنید (و لبه تیز حملات خود را متوجّه حکومت ظالمانه و ویرانگر بنى امیّه کنید!)» (لاَتُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِی)

با توجّه به اینکه بخش قابل ملاحظه اى از زندگى امام(علیه السلام) در مبارزه با آنان گذشت; مخصوصاً در نهروان ضربات بسیار قاطع و کوبنده اى بر پایه هاى آنان وارد ساخت، و دشمنان سرسخت امام(علیه السلام) را خوارج تشکیل مى دادند، و مى دانیم که شهادت امام(علیه السلام) به دست همانها صورت گرفت; با این همه دستور ترک مبارزه با آنان، سؤال برانگیز است از اینرو امام(علیه السلام) در ادامه این سخن به ذکر دلیل روشنى پرداخته و مى فرماید: «زیرا کسى که در جستجوى حق بوده و خطا کرده، همانند آن کس که طالب باطل بوده و آن را به دست آورده است نمى باشد»! (فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ کَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَکَهُ)

همان گونه که مرحوم «سیّد رضى» با جمله: «یَعْنی مُعَاوِیَةَ و أَصْحَابَهُ» اشاره کرده است، منظور امام(علیه السلام) معاویه و یاران او است. به این ترتیب به اصحابش توصیه مى کند به جاى اینکه در دو جبهه مبارزه کنند، مبارزه خود را منحصراً متوجّه غاصبان بنى امیّه و غارتگرانِ شام سازند.

بى شک یاران امام(علیه السلام) بعد از او مانند آن حضرت نبودند، و توان مبارزه در دو جبهه را نداشتند، و امام(علیه السلام) با این دستورِ حساب شده، به آنها توصیه مى کند که نیروى خود را پخش نکنند و در آنِ واحد با دو دشمن وارد مبارزه نشوند، به ویژه آنکه «خوارج» با حکومت شام، سخت مخالف بودند و ممکن بود در یک جبهه همراهِ مؤمنانِ راستین، با شامیان وارد جنگ شوند; از همه اینها گذشته «خوارج» در مرکز حکومت «امیرمؤمنان(علیه السلام)» قرار داشتند و به آسانى مى توانستند مرکز را ناامن کنند. مجموعه این جهات سه گانه سبب شد که امام(علیه السلام) این دستور حساب شده را نسبت به دورانِ بعد از خودش، به یارانش بدهد.

از اینجا جواب سؤال معروفى که بسیارى از «مفسّران نهج البلاغه» مطرح کرده اند و بعضاً پاسخ هاى دقیقى به آن نداده اند، روشن مى شود و آن اینکه: امام(علیه السلام)چرا خودش با «خوارج» به مبارزه برخاست ولى یارانش را از مبارزه با «خوارج» نهى مى کند؟ چرا خودش شمشیر در میان آنها مى نهد و اصحاب خود را از این کار بر حذر مى دارد.؟

پاسخ این سؤال آن است که شرایط زمان امام(علیه السلام) با شرایط دورانِ بعد از او، بسیار متفاوت بود و فرمانده لایق و مدبّر کسى است که شرایط مبارزه را روز به روز، بلکه ساعت به ساعت در نظر بگیرد و هرگز جمود بر یک روش نداشته باشد.

از همه این امور گذشته، علّتى که امام(علیه السلام) براى این دستور ذکر مى کند بسیار دقیق و لطیف است; مى گوید: «در مقایسه خوراج با ظالمان شام، نباید فراموش کنید که اینها افراد نادانى بودند که به گمان خود به طلب حق برخاستند ولى بر اثر جهل و تعصّب، راه افراط را پیمودند و از حق تجاوز نمودند و در آن سوى حق قرار گرفتند ولى معاویه و یارانش آگاهانه به دنبال باطل رفتند و به آن رسیدند.»

بنابراین، اگر بنا باشد انسان تنها با یکى از این دو دشمن مبارزه کند و توانایى بر پیکار هر دو نداشته باشد کدام را باید انتخاب نماید؟ بى شک باید گروه دوم را براى مبارزه برگزیند و هر گاه از مبارزه با او فراغت حاصل شد، به مبارزه با گروه باطل اوّل برخیزد.

در حدیثى که «مبرّد» آنرا در «کامل» نقل کرده چنین مى خوانیم که: بعد از شهادتِ «امیرمؤمنان على(علیه السلام)» افرادى از سران «خوارج»، با همکارى پیروان خود بر معاویه شوریدند و این در حالى بود که «معاویه» در کوفه بود، و «امام حسن(علیه السلام)» از کوفه خارج شده و عزم مدینه داشت; معاویه کسى را به خدمت «امام حسن(علیه السلام)» فرستاد که مبارزه با «خوارج» را برعهده بگیرد; «امام حسن(علیه السلام)» در جواب فرمود: «من از جنگ با تو خوددارى کردم براى حفظ خون هاى مسلمین، آیا از طرف تو با گروهى جنگ کنم که تو به کشته شدن از آنها سزاوارترى!»(1) هدف امام از این جواب، آن بود که «خوارج» هر چند گمراهند، امّا ضلالت و گمراهى آنها کمتر از «معاویه» و همدستان اوست.

جالب اینکه على(علیه السلام) به دست خوارج شهید شد و این جنایت بزرگ در جهان اسلام بوسیله آنها رخ داد و این کار در زمان خودِ آن حضرت نیز پیش بینى شده بود، با این حال امام(علیه السلام) هرگونه انتقام جویى نسبت به آنها را رد مى کند و حتّى از مبارزه با آنان بعد از خودش نهى مى فرماید و این یکى از نشانه هاى بارزِ عدالتِ آن حضرت است که در تاریخ زمامداران جهان، کمتر نظیر آن دیده شده است.

بدیهى است این دستورِ امام(علیه السلام) ناظر به زمانى است که «خوارج» دست به شرارت و ناامنى در شهرهاى مسلمین نزنند و اگر مرتکب این کار مى شدند مى بایست به عنوان «محارب» و «مفسد فی الأرض» با آنها جنگید.

* * *

نکته ها

1- گمراهتر از خوارج!

بى شک «خوارج» - با اوصاف و احوالى که در پایان جلد دوم درباره آنها ذکر شد و مطالب بیشترى که غالب مورّخان اسلام پیرامون عقاید و اوصاف و زندگى آنها نوشته اند- گروهى بسیار گمراه و سنگدل و خطرناک و منحرف بودند، ولى امام(علیه السلام)در خطبه بالا «معاویه» و یارانش را از آنها گمراهتر مى شمرد که اگر تنها توان مبارزه با یکى از این دو گروه باشد، اولویّت را در مبارزه با «معاویه» و همدستانش مى داند.

«ابن ابى الحدید» در «شرح نهج البلاغه» خود در شرح و تبیین این مسأله چنین مى گوید: «بسیارى از اصحاب ما نسبت به اعتقادات دینى «معاویه» خرده گرفته اند و تنها به تفسیق او قانع نیستند بلکه او را مسلمان نمى دانند و از او سخنان و جمله هایى نقل کرده اند که گاه در لا به لاى کلامش ظاهر مى شد و دلیل بر بى ایمانى او بود، از جمله اینکه «زبیر بن بکّار» که نه شیعه بود و نه معاویه را متّهم مى ساخت. (به گواهى اینکه با على(علیه السلام) میانه خوبى نداشت و از آن حضرت دورى مى کرد.) مى گوید: «فرزند «مغیرة بن شعبه» مى گوید همراه پدرم نزد «معاویه» رفته بودیم و پدرم غالباً نزد او مى رفت و با او سخن مى گفت و هنگامى که باز مى گشت عقل و هوش سرشار او را مى ستود ولى شبى از شب ها از نزد «معاویه» بازگشت، در حالى که بسیار ناراحت بود حتّى شام نخورد و بسیار غمگین به نظر مى رسید! مدّتى انتظار کشیدم امّا حالش همانگونه بود; گمان کردم ما کار خلافى انجام دادیم. گفتم چرا امشب این چنین ناراحتى؟ گفت: فرزندم «جِئْتُ مِنْ عِنْدِ أَکْفَرِ النَّاسِ وَ أَخْبَثِهِمْ; از نزد کافرترین و خبیث ترین مردم مى آیم!» گفتم مگر چه شده است؟ گفت: امشب با معاویه خلوت کرده بودم به او گفتم: «سنّى از تو گذشته است اگر عدالت پیشه کنى و نیکوکارى را گسترش دهى به جاست، تو بزرگ شده اى اگر نسبت به برادرانت از «بنى هاشم» نیکى کنى و صله رحم به جاى آورى بسیار شایسته است; زیرا آنها امروز براى تو خطرى محسوب نمى شوند و این نیکوکارى ثواب دارد و نام تو به نیکى در تاریخ اسلام باقى مى ماند.»

«معاویه» (عصبانى شد و) گفت: چه نامى از من باقى بماند! «ابوبکر» مدّتى عهده دار خلافت بود و عدالت پیشه کرد و کارهاى مهمّى انجام داد، امّا همین که از دنیا رفت نام او هم از خاطره ها محو شد، تنها مردم مى گویند: «ابوبکر چنین و ابوبکر چنان!» سپس عمر به خلافت رسید و ده سال در پیشرفت اسلام در جهان تلاش و کوشش کرد، او هم که از دنیا رفت نام او هم برچیده شد، جز اینکه مى گویند: «عمر چنین و عمر چنان!» ولى در مورد «ابن ابى کبشه(2) (پیامبر اسلام) همه روز پنج بار مردم فریاد مى کشند: «أَشْهَدُ أنّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» (و پیوسته نام او را با عظمتِ هر چه بیشتر، زنده نگه مى دارند) با این حال چه عملى از من باقى مى ماند و چه نام و خاطره اى در تاریخ از ما وجود خواهد داشت، اى بى پدر!، سپس افزود: «لاَ وَاللَّهِ إِلاَّ دَفْناً دَفْناً; نه به خدا سوگند! هیچ راهى جز این نیست که این نام (نام پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)) دفن شود و از خاطره ها محو گردد»!(3)»

(این سخن بود که «مغیرة بن شعبه» را که خود مرد منحرفى بود چنان ناراحت ساخت که نه تنها «معاویه» را تکفیر نمود، بلکه او را از کافرترین مردم شمرد!).

«ابن ابى الحدید» پس از نقل این سخن به تجزیه و تحلیل درباره کارهاى «معاویه» مى پردازد و زندگى اَشرافى و طاغوتى او را ترسیم مى کند و خلافکارى هاى او را یکى بعد از دیگرى، بر مى شمرد به گونه اى که براى هر ناظرِ بى طرف، تردیدى در فسادِ «معاویه» از نظر اعتقاد و عمل، باقى نمى ماند و شاهد روشنى براى گفتار امام در بالاست که مبارزه با او را در اولویّت قرار مى دهد.

از جمله این که مى گوید: «اَعمال مخالف و آشکاراى «معاویه» از قبیل: پوشیدن حریر، استعمالِ ظروفِ طلا و نقره، جمع آورى غنایم براى خود، اجرا نکردن حدود و مقررّات اسلام درباره اطرافیان و کسانى که مورد علاقه اش بودند، ملحق کردن «زیاد» را به خود و او را برادر خود خواندن، با اینکه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده بود: «أَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ; فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناکار سنگسار شدن است» کشتن «حُجْر بن عدى» و یاران پاک او، توهین به ابوذر و او را سوار بر شتر برهنه کردن و فرستادنش به مدینه، ناسزا گفتن به «امیرمؤمنان على»(علیه السلام) و «امام حسن»(علیه السلام) و «ابن عباس» بر روى منابر، ولیعهد قرار دادن «یزید» شراب خوار و قمارباز و... همه و همه دلیل بر کفر و الحاد او است!

«ابو درداء» مى گوید: «به معاویه گفتم از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شنیدم هر کس از ظرف طلا و نقره بیاشامد آتش جهنم درونش را فرا خواهد گرفت»; «معاویه» گفت: «أمَّا أَنَا فَلاَ أرَى بِذلِکَ بَأْساً; امّا من براى آن ایرادى نمى بینم»

«ابو درداء» پاسخ داد: عجبا! من از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل مى کنم او رأى شخص خود را اظهار مى کند! من دیگر در سرزمینى که تو هستى نخواهم ماند(4)

 

2- حق طلبان گمراه و باطل گرایان آگاه!

در سخن بالا دیدیم که امام(علیه السلام) در مقایسه «خوارج» با لشکر شام و پیروان «معاویه» خوارج را بر آنها ترجیح مى دهد و چنین استدلال مى فرماید که: «خوارج به پندار خود، دنبال حق بودند ولى خطا کردند (وبر اثر جهل و لجاجت و تعصّب) از حق تجاوز کردند و در طرف افراط قرار گرفتند، ولى معاویه و پیروانش آگاهانه به دنبال باطل رفتند و به آن رسیدند»

این مقایسه مخصوص به عصر و زمان آن حضرت نیست; بلکه در هر زمانى این دو گروه یافت مى شوند. هم اکنون گروههایى از دشمنان اسلام را مى شناسیم که آگاهانه به سوى باطل مى روند و کمر به محو اسلام و مسلمین بسته اند; در حالى که گروههایى هستند خواهانِ حقّ اند امّا به علل گوناگون به آن نمى رسند; آنها نیز در مقابل مسلمین قرار مى گیرند.

مسلمین نباید هر دو گروه را یکسان بشمرند بلکه در مبارزاتِ خود، اولویّت را براى گروه اوّل قائل شوند; زیرا در برابر گروه اوّل - که آگاهانه راه فساد و باطل را انتخاب کرده اند - راهى جز مبارزه مسلّحانه نیست; در حالى که گروه دوم، بیش از هر چیز نیاز به ارشاد و آموزش و کارهاى فرهنگى دارند. به همین دلیل، در میدان «نهروان» پس از بیاناتِ گیراىِ امیرمؤمنان على(علیه السلام) اکثریت قاطعِ خوارجِ نهروان، توبه کردند و به سوى حضرت بازگشتند و از «دوازده هزار نفر» جمعیّت، «هشت هزار نفر» در کنار پرچمى که امام(علیه السلام) براى توبه کاران برافراشته بود گرد آمدند.

* * *

1. «شرح نهج البلاغه علاّمه خويى» جلد 4، صفحه 383; «کامل مبرّد» جلد 2، صفحه 1164. 
2. «علاّمه مجلسى» در «بحارالانوار» در شرح اين مطلب که چرا «معاويه» از پيغمبر به «ابن ابى کبشه» ياد کرد مى گويد: «مشرکان عرب پيامبر را به اين نام مى ناميدند و او
را تشبيه به «ابن ابى کبشه» که مردى از طائفه «خزاعه» بود و با طائفه «قريش» در مسأله بت پرستى مخالف بود مى نمودند.» (بحارالانوار، جلد 18، صفحه 213.) 3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 5، صفحه 129. 4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 5، صفحه 130.

موارد مرتبط